معنی اشک خونین

لغت نامه دهخدا

اشک خونین

اشک خونین. [اَ ک ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اشک سرخ. (آنندراج):
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوائی دارد.
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص 84).
و رجوع به اشک پیازی و اشک جگرگون و اشک حنائی و اشک خون آلوده و اشک خونی شود.


خونین

خونین. (ص نسبی) منسوب به خون. || آلوده به خون. خون آلوده. (ناظم الاطباء):
کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک
زمزم فشرده شد چو حجر کز تو باز ماند.
خاقانی.
گویی که دوباره تیر خونین
نمرود به آسمان برانداخت.
خاقانی.
جان از تنش تیمارکش چون چشم او بیمار و خوش
دل چون دهانش پسته وش خونین و خندان دیده ام.
خاقانی.
چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان.
سعدی.
به آب دیده ٔ خونین نوشته قصه ٔ حال
نظر بصفحه ٔ اول مکن که توبرتوست.
سعدی.
چو خونین شود دست گلچین زخار
ز خون برگها سر زند غنچه وار.
ملاطغرا (از آنندراج).
- آب خونین، اشک خونین.
- اشک خونین، کنایه از اشک و گریه ای است که از سردرد و ناراحتی از چشم فرو ریزد. آب خونین.
- بچه ٔ خونین، کنایه از اشک خونین:
هر دم هزار بچه ٔ خونین کنم بخاک
چون لعبتان دیده بزادن درآورم.
خاقانی.
- چشم خونین،چشمی که از شدت گریستن خون آلود است:
چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم
تا ز خونین جگرش لعل قبا آرایم.
خاقانی.
چشم خونین ز تو برسان پدر باد پدر.
خاقانی.
- خونین سرشک، اشک خونین:
هر آنکس که پوشید درد از پزشک
ز مژگان فروریخت خونین سرشک.
فردوسی.
- خونین سنان، سنانهای آلوده بخون:
رومیان بین کز مشبک قلعه بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشانده اند.
خاقانی.
- خونین بدن، بدن آلوده بخون. بدن آغشته به خون.
- || بدن زخم خورده.
- خونین جگر، دل خونین. جگر خونین. غمناک. پرغصه. با الم. با اندوه:
هر آن باغی که نخلش سربدر بی
مدامش باغبان خونین جگر بی.
باباطاهر عریان.
زین دایره ٔ مینا خونین جگرم می ده
تاحل کنم این مشکل در ساغر مینایی.
حافظ.
- خونین جگری، حالت خونین جگر داشتن. خونین دلی.
- خونین دل، با دل خونین. با دل پرخون:
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه ٔ او
اگر کنم گله ای غمگسار من باشی.
حافظ.
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز.
حافظ.
- خونین کفن، آنکه کفن خون آلوده دارد. بخون آلوده کفن. خون آلود کفن. ج، خونین کفنان:
با صبا در چمن لاله سحر می گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان.
حافظ.
- خونین و مالین، خون آلوده. بخون کشیده.
- || ضربت خورده. ضرب خورده. و با فعل شدن و کردن صرف شود.
- خوی خونین، عرق آلوده بخون. خوی آلوده به خون. مجازاً رنگ سرخ:
ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار.
خاقانی.
- دل خونین، دل که براثر غصه و غم خون شد. خونین دل:
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم.
حافظ.
- زبان خونین، زبان آلوده بخون. زبان خون آلود:
اشک من چون زبان خونین هم
حیلت عذرخواه می گوید.
خاقانی.
- زخم خونین، زخم آلوده بخون. زخم خون آلود:
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست.
سعدی.
- سرشک خونین، اشک خونین. خونین سرشک.
- طفل خونین، کنایه از خورشید است:
برشکافد صبا مشیمه ٔ شب
طفل خونین بخاور اندازد.
خاقانی.
- کفن خونین، کفن آلوده بخون. کفن خون آلود:
بروم بر سر خاک پسرم خاک بسر
کفن خونین از روی پسر باز کنم.
خاقانی.
|| چیزی که برنگ خون باشد. (ناظم الاطباء). برنگ خون:
فرنگیس چو بشنید رخ را بخست
میان را به زنار خونین ببست.
فردوسی.
کباب از تنوره درآویخته
چو خونین ورقهای جوشن وران.
منوچهری.
گیرم چون گل نیی ساخته خونین لباس
کم ز بنفشه مباش دوخته نیلی وطا.
خاقانی.
|| قاتل. خونی. کشنده. آدم کش:
پیام دو خونین بگفتن گرفت
همه راستی را نهفتن گرفت.
فردوسی.


اشک خونی

اشک خونی. [اَ ک ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اشک خونین. اشک سرخ. و رجوع به اشک پیازی و اشک جگرگون و اشک حنائی و اشک خون آلوده و اشک خونین شود.


اشک

اشک. [اَ] (اِ) قطره. (برهان) (غیاث) (هفت قلزم). قطره ٔ آب. (آنندراج). هر چکه. قطره ٔ باران. (سروری) (فرهنگ اسدی). قطره را گویند عموماً:
چنان شد ظلم در ایام او گم
که اشکی در میان بحر قلزم.
عطار (از جهانگیری).
|| نمی که بر گیاه و به زمین نشیند. (زفان گویا) (مؤیدالفضلا). || آب چشم. (برهان) (انجمن آرا) (سروری) (غیاث). قطره ای آب چشم. به تازیش دمع خوانند:
چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست.
حافظ (از شرفنامه ٔ منیری).
قطره ای آب چشم... و این لغت با سرشک مترادف است. (جهانگیری). قطره ٔ آب چشم. (مؤیدالفضلا):
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.
فرخی.
وز تپانچه زدن این رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پروینا.
عروضی (از لغت فرس اسدی).
و صاحب آنندراج آرد: از مژگان چکیده و افتنده، سینه فرسا، سرنگون، بی آرام، بی قرار، بی بهانه، بی اثر، بهانه جوی، اضطراب فروش، سبک گام، گرم رو، دشت پیما، صفراپسند، پریشان سفر، پریشان نظر، جگرخوار، جگرپرداز، جگرسوز، دلفروز، دل پرواز، دردآلود، حسرت آلود، دمادم، دریادل، عمانی، کم فرصت، رعنا، محنت کش، مژگان پرور، مژه آرای، نگاه آلود، نظرباز، تاب از صفات اوست. و لعل، یاقوت، الماس، دُر، گوهر، شیشه، آئینه، تسبیح، دانه، خوشه، تار، مضراب، تخم، تکمه، شعله، ستاره، سیم، سیماب، سیل، سیلاب، دجله، طوفان، موج، حباب، بیضه، مهتاب، زنجیر، مسافر، ناقه، کمیت، شبدیز، گلگون، گل، گلشن، گلبرگ، لاله، غنچه، شبنم، طفل، نقطه، شوربا، میخانه، از تشبیهات آن. و با لفظ چیدن، چکیدن، باریدن، افشاندن، ریختن مستعمل:
به گلزاری که گل سرجوش خون بود
حباب غنچه اشک سرنگون بود.
زلالی.
موج اشکم بی سخن اظهار مطلب می کند
جنبش ریگ روان بانگ درا باشد مرا.
ملاقاسم مشهدی.
شد دامن الوند کنارم ز گل اشک
کردیم دوا داغ فراق همدان را.
کلیم.
زینت حسن است از الماس اشک ما مفید
گل ز شبنم تکمه ٔ چاک گریبان می کند.
مفیدبلخی.
از اشک ماست زینت موی میان ترا
یاقوت خویش زیب کمر کرده ایم ما.
مفید بلخی.
مرا سیماب اشک از دیده هر دم کم نمی باشد
بیاض دیده ام صبح است بی شبنم نمی باشد.
مفید بلخی.
عشق کی فارغ ز اصلاح مزاج حسن شد
شوربای اشک بهر نرگس بیمار داشت.
خان آرزو.
ز مژگان بیاویز تسبیح اشک
که ذکر تو آرد ملک را به رشک.
ظهوری.
نگاهت نشد شعله ار باب اشک
شبی تر نکردی بمهتاب اشک.
ظهوری.
فریاد از این دریده چشمی فریاد
جیب نگهت به تکمه ٔ اشک بدوز.
ظهوری.
در جگر زخمی بخندیدن مگر لب کرده باز
شیشه ٔ اشکی فرستادم بدین احوال چیست.
ظهوری.
کجا بناقه ٔ اشک این گریوه طی گردد
اگر نه از حدی های های رانندش.
ظهوری.
از اشتیاق ذکر تو در دیده ها شده ست
هر تار اشک سبحه ٔ صد دانه ٔ دگر.
صائب.
صائب از سیمای ما گرد کدورت را نشست
خوشه ٔ اشکی کزو شد طارم افلاک سبز.
صائب.
تاروپود دجله ٔ فردوس گردد موج اشک
چشم گریان راست تشریفات الوان در لباس.
صائب.
هیچکس زهره ٔ نظاره ٔ چشم تو نداشت
نمک اشک من این تلخی بادام گرفت.
صائب.
چگونه بار بمنزل برد مسافر اشک
که رهزنی بکمین همچو آستین دارد.
دانش.
چو نامه مستمع را جان خراشید
نثار نامه سیم اشک پاشید.
زلالی.
رخش در شبنم اشک چکیده
برنگ زعفران نم کشیده.
زلالی.
نگردد نوبر گلبرگ اشکی
نچیده لاله ای از داغ رشکی.
زلالی.
از نسیم آه ممنونم که در گلزار عشق
غنچه های اشک گلگون مرا وامی کند.
عالی.
بلبل شود از شوق تو ای گلشن خوبی
هر بیضه ٔ اشکی که ز چشم ترم افتد.
ملاجامی.
آرام و راحتی که ز دل ماتم تو برد
چون مرغ اشک بازنیاید به آشیان.
واله هروی (از آنندراج).
عَبْره. دمع. دمعه. جهشه. (منتهی الارب). ضخ ّ. سجم. هطل. (منتهی الارب). در لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 179 کلمه ٔ اشک بدین سان آمده: بمدد نظر کلف از رخ ماه و اشکها از آفتاب دور کردی... و در چاپ اخیر آقای سعید نفیسی چنین است: بمدد نظر، کلف از رخ ماه و لکها از آفتاب دور کردی... (ص 154). سجوم، راندن چشم اشک را. (منتهی الارب). رجوع به سجوم شود. سجام. سجمان، اهرماع، فیض، انهلال، روان شدن اشک. روان گردیدن اشک چشم.اذراء؛ اشک ریختن چشم. افاضه. اسجام. (منتهی الارب).هملان، همل، همیان، همول، انهمال، انهمار؛ روان گردیدن اشک چشم کسی. همو، همی، تهلل، روان شدن اشک. جش ّ، تهطال، هطلان، اشک باریدن گرینده. مَذارِف، مَذْرَف،جای روان شدن اشک. ذریف، اشک روان. ذرف، روان کردن اشک چشم خود را. استعبار عبر؛ جاری گردیدن اشک. سُمْله؛ اشک که از شدت گرسنگی برآید. عبر، عبران، مرد بااشک. عَبره، عَبری، زن بااشک. عَبری، چشم پراشک. وشل، اشک اندک و اشک بسیار (از اضداد). جمور؛ چشم بی اشک. غَرب، اشک که از چشم برآید. غرب، مجرای اشک و جای ریزش آن. غرب، روانی اشک. جوده؛ بسیاراشک گردیدن. دمع؛ اشک چشم از شادی یا اندوه. توق، توقان، برآمدن اشک از آب راههای سر در چشم. هیدب، اشک پی هم ریزان. (ازمنتهی الارب):
عاجز شود از اشک و غریو من
هرابر بهارگاه با پخنو.
رودکی.
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله.
رودکی.
کردم تهی دو دیده بر او من چنانک اِسم [کذا]
تا شد ز اشکم آن زمی خشک چون لژن.
عسجدی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
اشک من چون زر که بگدازی و برریزی به زر
اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن.
منوچهری.
و گفت یا داود تذکر دمعک و تنسی خطیئتک، یاد کن اشک خود را و فراموش کن گناه خویش را. (قصص ص 154).
به اشک چون نمک من که بر سه پایه ٔ غم
تنم ذکال و دلم آتش است و سینه کباب.
خاقانی.
اشک چون طفل که ناخوانده بیک تک بدود
باز چون خوانمش از دیده به بر می نرسد.
خاقانی.
نوح اگر موجه ٔ اشکم نگرد در غم تو
آب چشمی شمرد واقعه ٔ طوفان را.
یغما.
- اشک ابر، اشک سحاب. مجازاً، باران.
- اشک باریدن، اشک باریدن چشم. کنایه از گریستن. بسیار گریستن:
آن سگی می مُرد و گریان آن عرب
اشک می بارید و می گفت از کرب.
مولوی.
- اشک تر:
زآنکه آدم زآن عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبه پرست.
مولوی.
- اشک تلخ، کنایه از می و شراب. (از ناظم الاطباء).
- اشک خون یا اشک خونین:
از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعه ٔ مینا برآورم.
خاقانی.
به رویم نگه کن که بر درد عشقت
بجز اشک خونین گواهی ندارم.
عطار.
- اشک داودی، کنایه از گریه ٔ بسیار. (ناظم الاطباء). اشک داود نیز به همین معنی آمده است:
کاین نوحه ٔ نوح و اشک داود
در یوسف تو نکرد تأثیر.
خاقانی.
- || در این شعر خاقانی کنایه از رنگ سرخ شفاف است:
ساغری چون اشک داودی به رنگ
ازپری روی سلیمانی بخواه.
خاقانی.
- اشک داوری، کنایه از زاری و گریه ٔ مظلوم در نزد حاکم. (ناظم الاطباء).
- اشک در آستین داشتن و اشک در مشت داشتن، کنایه از بیدرنگ گریستن، در برابر هر بهانه ٔ کوچک و ناملایمی. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
- اشک درخت، آبی که از بعض درختها بچکد آنگاه که چیزی از وی بشکافند یا ببرند. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- اشک ریختن، گریستن. گریه کردن:
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط رود آبش از مسام.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 301).
- اشک سحاب، اشک ابر. مجازاً، باران.
- اشک شادی، اشک طرب. کنایه از گریه ای که جهت آن شادی بود. (ناظم الاطباء).
- اشک شیرین، اشک شادی. اشک طرب. کنایه از گریه ٔ شادی. (ناظم الاطباء).
- اشک طرب، اشک شادی. کنایه از گریه ٔ شادی:
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش ازمسام.
خاقانی.
- اشک کباب، قطرات چربی و خون که از آن هنگام پختن جاری شود و مجازاً به معنی گریه ٔ خونین و اشک خونین:
نیست در دلهای خونین مهربانی عشق را
روی آتش را که می شوید بجز اشک کباب.
صائب.
اظهار عجز پیش ستمگر روا مدار
اشک کباب باعث طغیان آتش است.
صائب.
- اشک گرم:
اشک گرمت باد و باد سرد بس
هر دو را با عقل سودائی فرست.
خاقانی.
- دامان دامان اشک ریختن، کنایه از بسیار گریستن. بیحد گریه کردن.
- امثال:
اشک کباب باعث طغیان آتش است. رجوع به امثال و حکم و اشک کباب شود.
|| سالک راه خدا. (برهان) (هفت قلزم). سالک راه خدا و پارسا و زاهد. (ناظم الاطباء).

حل جدول

واژه پیشنهادی

فرهنگ فارسی هوشیار

خونین

(صفت) خونی. یا خونین و مالین. آغشته بخون.


اشک خونی

اشک سرخ، اشک خونین


خونین دل

(صفت) دارای غم و غصه پراندوه خونین جگر.

فرهنگ عمید

خونین

خونی
دارای کشتار و خونریزی: جنگ خونین،


اشک

(زیست‌شناسی) مایعی که از ترشح غده‌های اشکی حاصل می‌شود و چشم را مرطوب نگه می‌دارد و در حال گریستن از چشم فرومی‌ریزد، سرشک، آب چشم،
[قدیمی، مجاز] قطره،
* اشک ابر (سحاب، میغ): [قدیمی، مجاز] باران،
* اشک تمساح: [مجاز] گریه‌ای که از روی تزویر و برای عوام‌فریبی باشد،
* اشک حسرت (افسوس): اشکی که از روی حسرت و افسوس ریخته شود،
* اشک خونین (خون‌آلود، خونی، جگرگون، حنایی، سرخ، گلگون): [قدیمی، مجاز] اشک آمیخته با خون، اشکی که از سوز دل و از اندوه بسیار فرومی‌ریزد،
* اشک داوری (مظلوم): [قدیمی، مجاز] اشکی که ستمدیده‌ای نزد قاضی یا حاکم برای دادرسی می‌ریزد، گریۀ مظلوم،
* اشک داوودی: [قدیمی، مجاز] اشک بسیار، اشک ندامت. δ اشاره به گریۀ حضرت داوود و اشک‌هایی که از خوف لغزش خود می‌ریخت،
* اشک شادی (طرب، شکرین، شیرین): اشکی که از غایت شادی و خوشحالی جاری شود،
* اشک ریختن (فشاندن، افشاندن): (مصدر لازم) گریه کردن،
* اشک کباب: [مجاز] قطره‌های خون و چربی که هنگام پختن کباب بر روی آتش می‌ریزد: اظهار عجز پیش ستمگر روا مدار / اشک کباب باعث طغیان آتش است (صائب: لغت‌نامه: اشک)،
* اشک مو (تاک): [قدیمی، مجاز] مایعی سفیدرنگ که هنگام هرس کردن درخت انگور از سرشاخه‌های آن می‌چکد و خواص دارویی دارد،
* اشک ندامت (پشیمانی): اشکی که از پشیمانی و افسوس ریخته می‌شود: امروز که در دست توام مرحمتی کن / فردا که شدم خاک چه سود اشک ندامت (حافظ: ۱۹۶)،

مترادف و متضاد زبان فارسی

خونین

خون‌آلود، خون‌آلوده، خونبار، خونی، آغشته به خون، زخمین

فارسی به عربی

خونین

احمر، انسان

فارسی به آلمانی

معادل ابجد

اشک خونین

1037

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری